محل تبلیغات شما

حالا که نمیدانم کجای زندگی و کجای دنیا هستم می باید تمام دلبستگی ها و تعلقاتم را مرور کنم. تعلق خاطر. مثل این است که دلم به یک چیزی منگنه شده باشد اما نه منگنه روی هم. از همان هایی که هر طرف میله آهنی منگنه به انتهای چیزی در جوار یکدیگر بند است. همان هایی که کمی هم شل است و هر لحظه خطر پاره شدن  تهدیدش می کند.

همیشه در قلبم او را صدا می زدم و با یک ناز عجیبی بادی در غبغب می انداخت و خیلی مردانه پاسخ می داد جانم. بعدترها که در مترو یا صف ورودی تیاتر دستش را می گذاشت پشت کمرم احساس قدرت می کردم. این حس آیا همان تعلق خاطری بود که مرا منگنه کرده بود یا فقط یک حس قدرتمندی نه؟ خودم هم هنوز نمیدانم.

اولین بار یک روز در سرمای آخر پاییز یک زمرد به گردنم انداخت و پشت گردنم را بوسید. بعد گفت با من بمان. آن روز تا خانه پیاده رفتم و مدام قند در دلم آب کردم.

. از آن روزها، سالها گذشته است. من ماندم و تمام آنچه که در سرم بود را در چاله ای پنهان کردم و رویش خروارها خاک ریختم. اما تعلقات خاطر ما چطور شده است؟ گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. دائم برای او.

برای روی هم آوردن دو طرف این منگنه باید یک همسویی بزرگی را شکل دهم. برای رفتن از غربت خویشتنم هم. برای گذر از یک غول بزرگ دیگر هم. برای همه ماندن ها. دیروز میم گفت باید هزارتا را بِدهی تا یکی به دست بیاوری. 

حرفش من را یاد چاله ام انداخت. باید خاک ها را از رویش کنار بزنم و آن چیزمیزهای کوچک قدیمی را از غبار خاک پاک کنم و دستی نو به سر و صورت این روزگار بکشم. همینطوری نمی ماند.

 

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد             که بود ساقی و این باده از کجا آورد

 

هانیه، چه اسم نجیبی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

نترس از این وابستگی

یک ,هم ,منگنه ,  ,انداخت ,دلم ,    ,روی هم ,را از ,که در ,هم برای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

" مجله خبری سیرجان " maskh