محل تبلیغات شما

خواب هام. هر شب که سرم رو به بالش میذارم منتظر یه اتفاق جدیدم. از شخصیت های جدیدی که ذهنم میسازه و خودم خبر ندارم که خودمم. ولی خودمم. دکتر پزشکیان منم. اون هد نرس بیمارستان خودمم. اون آرایشگر که چشم هام رو سایه میزد خودمم. اون زنی که از قطار جا موند خودمم. تمام اون آدم ها خودمم. آدم هایی که توی واقعیت نمیشناسمشون اما توی خواب حقیقت دارن. پس همه اونها منم. اما اون مردسیاه پوش چاقو به دست همیشگی از بچگی تا حالا، اون کیه؟ من از چی میترسم که این همه خوابش رو میبینم. خودم میدونم. آینده. آینده ترسناک ترین موجودیه که تا حالا کشفش کردم.

عقب گرد.

دیشب: دیشب با زرا تا نزدیکای نصفه شب نشسته بودیم سر آینه و کاشی. بهش گفتم میبنی. باورت میشه بعد این همه سال، خودمون دوتا موندیم ولی میبینی چقدر داغون شدیم. میبنی چه ها که نشد و چه اتفاق ها که نیفتاد. میبینی وضعیت الانمون چه بلاتکلیفه. میبینی شب ها چه دیر میان و صبح ها چه زود. میبینی از نفس افتادیم. ولی خوبیش اینه آخرش چهارتا ناخن لاک میزنی حالت خوب میشه. اما دیدی به قول هاجر، غم راکده، و خشم، پویا.

دیروز: صبح جمعه که بیدار شدم از خواب، چیزی نخورده بودم. آخرین بار همون خوردنی خنک موز و شکلاتی بود که توی پرسه خوردم. صبح جمعه و بر طبق روال صبح خیلی زود بیدار شدم. اما لذت بخش ترین جای قضیه این است که بیدار باشی و بتوانی بین پتو و بالش هی غلت بزنی، به جای بلندن شدن و حاضر آماده شدن. یکم که گذشت دور و بر ساعت هشت، رفتم پی نانوایی. داغ داغ خریدم آمدم. یکی را دادم همسایه و پنیر لیقوان و گوجه و باقی قضیایا.

پریشب: از طرف های عصر رفتیم نمایشگاه صنایع نفت و گاز، پالایش و پتروشیمی. آنجا پر است از آدمای سرخ و سفید و غالبا چینی که خیلی میفهمند و چون خیلی خوب بلدند انگلیسی حرف بزنند می آیند و تمام اقتصاد متکی به نفت ایران را متکی به نفت تر! میکنند. ولی آنجا تنها مختص نفتی ها نیست. یک جور جای خیلی هیجان انگیز است که پر از الکتروموتورها، کوپل ها، موتورهای دیزل خیلی بزرگ، و کلی چیزهای صنعتی که دیدن آنها هرکسی را به وجد می آورد. بعدتر که از نمایشگاه آمدیم رفتیم موزه فرش، همانجا که نمایشگاه فرش و صنایع دستی ست. کلی چیزهای قشنگ باز هم دیدیم و آمدیم سوی منزل. با آب انار. 

پریروز: صبح همون روز، با هوس بوی نون بربری و پنیر لیقوان و گوجه از خواب بیدار شدم. بزرگترین و بهترین روزهای ما، صبحش با همین نون بربری و پنیر لیقوان و گوجه شروع شده. ولی دریغ و درد که همیشه مهیا نیست. نزدیکای ظهر که اومد دنبالم. منم صبحانه نخورده، گرسنه. دیدم بربری خریده با پنیر لیقوان، حجم خوشحالی ای که توی خونم تزریق شد به اندازه اقیانوس آرام، بلکم بیشتر بود.

 

از آخر به اول متن هم همون داستان تکرار میشه.

گفتی که به وصلم برسی زود، مخور غم                آری، برسم گر ز غمت زنده بمانم

 

هانیه، چه اسم نجیبی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

نترس از این وابستگی

  ,خودمم ,اون ,ها ,ولی ,خیلی ,    ,که از ,که توی ,بیدار شدم ,و پنیر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پــسرک شـهریـوی